عاشق
خاطره ای از عشق و از دست دادن
توسط امی بلوم
224 صفحه. خانه تصادفی. 27 دلار
امی بلوم و برایان آمچه زوجی خوش تیپ بودند. من این را می دانم نه به این دلیل که عکسی از آنها در خاطرات جدید بلوم، “در عشق” در مورد آلزایمر او و جستجوی آنها برای یافتن راهی بی دردسر و با وقار برای پایان دادن به زندگی اش وجود دارد. وجود ندارد.
من این را میدانم زیرا تحت تأثیر کتاب تلخ و شیرین بلوم و حقیقتپردازی قرار گرفتم که آنها را جستجو کردم و هر چه پیدا کردم خواندم.
او یک رماننویس و رواندرمانگر است که در دانشگاه ییل و اکنون در وسلیان تدریس کرده است. او یک معمار بود که در دانشگاه ییل فوتبال بازی می کرد. پدرش آلن آمچه، “اسب” بود که در سال 1954 جایزه هاییسمن را برد و با کلت های بالتیمور بازی کرد.
من مطمئن نیستم که چرا تا به حال داستان های داستانی بلوم را نخوانده بودم. شاید عناوین نرم و عمومی او – “بیا پیش من”، “عشق ما را اختراع می کند”، “ما خوش شانس” – یک عامل بازدارنده بود. عنوان این خاطره نیز مشابه است.
نخواندن او: از دست دادن من. بلوم یکی از آن صداهای گرم، عاقلانه و با مدارا آدمطلب نیویورکی را دارد، به شیوه لوری کولوین و اسلون کراسلی و آلگرا گودمن و نورا افرون، و توانایی عمیقتر کردن لحن خود را به دلخواه دارد. من مانند این نویسندگان یهودی نیستم. اما وقتی آنها را می خوانم احساس می کنم افراد خود را پیدا کرده ام.
بلوم و آمچه در اواخر میانسالی با هم آشنا شدند. هر کدام در یک رابطه ناخوشایند بودند. آنها زندگی خود را منفجر کردند و با هم نقل مکان کردند.
آنها برای یک دهه یا بیشتر در چیزی شبیه به شادی عظیمی در خارج از نیوهون، کانکس زندگی می کردند تا اینکه برایان، در اواسط دهه 60 زندگی اش، شروع به فراموش کردن چیزها کرد. او در راه خود به مکان ها گم می شد. شخصیت او تغییر کرد. او دورتر شد او خواندن را متوقف کرد. دستخطش یکی نبود
این زوج به متخصص مغز و اعصاب مراجعه کردند و خبر خوب نبود. به او گفته شد که برایان تقریباً مطمئناً آلزایمر داشته و احتمالاً چندین سال است که به آن مبتلا بوده است. بلوم می نویسد: «کمتر از یک هفته طول کشید تا برایان تصمیم بگیرد که «خداحافظی طولانی» آلزایمر برای او نیست.
(یک کنار: آمچه در آزمون ترسیم ساعت شرکت کرد. شما ممکن است در مورد این تست بدانید، اما من نه. بلوم آن را چاپ می کند: لطفاً یک صفحه ساعت بکشید و همه اعداد را روی آن قرار دهید. اکنون زمان را روی 10 به 11 تنظیم کنید.
او مینویسد: «اگر نمیتوانید آزمون ترسیم ساعت را انجام دهید، احتمالاً نوعی اختلال شناختی دارید.» مطمئنم که در ترسیم سریع این ساعت در حاشیه «عاشق» تنها نخواهم بود.)
سارا ماس، نویسنده انگلیسی، در رمان خود به نام «آب تابستان» در مورد اینکه چقدر راحت در آمریکا خودکشی میشود، شوخی کرد. او نوشت، فقط یک پلیس پیدا کن، و شروع کن دیوانه بازی کن.
بلوم و همسرش دریافتند که تلاش برای پایان دادن به زندگی در آمریکا، به شیوه ای منطقی و بدون درد، اصلا آسان نیست. حتی در ایالت هایی که قوانین به اصطلاح «حق مردن» دارند، موانع تقریباً غیرقابل عبور هستند، مگر اینکه همسر بازمانده بخواهد در غل و زنجیر ببندد.
انسانها ممکن است تنها پستاندارانی باشند که از اهداف خود آگاه هستند، اما برخلاف حیوانات خانگی، ما حق مرگهای رحمتآمیز را نداریم.
بلوم می نویسد: “افرادی که می خواهند به زندگی خود پایان دهند و دوره رنج و زیان بزرگ خود را کوتاه کنند – این افراد در ایالات متحده آمریکا بدشانسی می آورند.”
کتاب او یادآور این است که بسیاری از ما فانتزی های پایان زندگی را در سر می پرورانیم. ما می دانیم که این گفتگوها چگونه است، ما کسانی که بالای 50 سال داریم، شب ها دیر وقت، سر شراب. همه ما به آرامی یکدیگر را از قایق و غیره هل خواهیم داد.
در واقع، یکی از دوستان قدیمی به برایان گفت: “من خودم می توانم در یک یا دو سال دیگر، در یک مزرعه به تو شلیک کنم.” در آغوش گرفتند.
یکی از برادران آمچه همین پیشنهاد را داد. به او یادآوری شد که ممکن است به زندان برود. او به شوخی گفت: «در زندان خوب می شوم. به هر حال زیاد بیرون نمی روم.» بلوم می نویسد: “من هرگز این مرد را بیشتر دوست نداشتم.”
بلوم و آمچه یک سازمان غیرانتفاعی سوئیسی به نام دیگنیتاس را کشف کردند که بیش از دو دهه است که در حال فعالیت است. او می نویسد: «تنها مکان در جهان برای خودکشی بدون درد، مسالمت آمیز و قانونی است».
اکران پر زحمت بود نامه ها و فرم های زیادی از روانشناسان و دیگران مورد نیاز بود. بلوم این روند را با تلاش برای بردن یک بچه به هاروارد مقایسه می کند، فقط می داند که وقتی این کار را انجام دهید، او را خواهند کشت.
مصاحبه در زوریخ آخرین مانع بود. از برایان، دیگنیتاس بیشتر میخواست «تشخیص» را حس کند.
بلوم این داستان را با لطافت و درایت بیان می کند. صحنه های سفر آنها به زوریخ با صحنه هایی از خواستگاری و ازدواجشان آمیخته شده است.
اندکی پس از ملاقات آنها، آمچه یک سخنرانی کوچک برای او ارائه کرد که به خوبی تمام سخنرانی های من در یک کمدی رمانتیک بود.
او گفت: «باید با مردی باشید که برایش مهم نیست که شما باهوشتر از او هستید، که برایش مهم نیست که در بیشتر مواقع شما رویداد اصلی خواهید بود. «شما باید با مردی باشید که از سخت کوشی شما حمایت کند و آخر شب برایتان یک فنجان قهوه بیاورد. نمیدانم میتوانم آن مرد باشم یا نه» – او اشک ریخت – «اما من یک گلوله میخواهم.»
پاراگراف بعدی به طور کامل می گوید: “ما ازدواج کردیم.”
زندگی آنها مملو از تجملات جزئی افراد مترقی و مرفه بود. آنها از آن دسته افرادی هستند که خانم محلی را می شناسند که خودش سس باربیکیو تایلندی درست می کند. آنها متوجه می شوند که ریچل مدو سایه براق لب خود را تغییر می دهد. زمانی بلوم یخچال دومی داشت که صرفاً به چاشنی ها اختصاص داشت.
یک نشانه برایان در حال تغییر بود: ذائقه او شروع به تزلزل کرد. این خنده دار بود تا زمانی که نبود. او می نویسد، او شروع به خرید جواهرات بلوم کرد، «آنقدر دور از سلیقه من که، اگر او مرد دیگری بود، فکر می کردم او یک معشوقه دهه هفتادی را در وست ویل نگه می دارد و گوشواره های مسی میناکاری شده را به من می دهد. و النگوی که اشتباهاً برای او خریده است.»
در این خاطره اشک زیاد است. یک جمله غیرمعمول این است: “من دارم گریه می کنم انگار صورتم شکسته است.”
این کتاب از نظر اندازه و لحن و ییل محوری، مرا به یاد کتاب «به یاد دنی» اثر کالوین ترلین انداخت. برایان در دانشگاه آنقدر قد بلند و خوش تیپ بود که نام مستعارش ثور بود. خندهای بلند کرد. مردم دوست داشتند در کنار او باشند.
بخشی از چیزی که این کتاب را متحرک می کند، سرسختی بلوم است. او یک خرس مادر است، به روش های درست. او در توضیح استدلال اخلاقی خود زیاده روی نمی کند. او مجبور نیست. عنوان او توضیح اوست.
او به طور ضمنی فهمید که شوهرش گفت: «ترجیح میدهم روی پاهایم بمیرم تا اینکه روی زانوهایم زندگی کنم.»